اشتباه عاشقی - پسری 23ساله هستم ماه رمضون پارسال؟

پسری ۲۳ساله هستم ماه رمضون پارسال تو شبکه های اجتماعی با ی دختر اشناشدم که اهل یه شهر دیگه بود دوسه هفته حرف زدیم بعد پیشنهاد داد باهم باشیم منم سرباز بودم در عین حال تو پادگان واس کنکور ۹۸م میخوندم جام خوب بود وختم ازاد بود بخاطر کنکور گوشی نمیبردم پادگان ماه رمضان بردم گفتم کنترل شده ازش استفاده میکنم و تواین ماه با اون دختره اشنا شدم من میترسیدم ادامه بدم بخاطر کنکورم ولی اون هی پیام میداد تا وابستش شدم بعد چن روز گفت میخام پیوند قلب کنم تا بحال بهم نگفته بود منم خیلی دلخوشیش دادم واینا گف روز عمل گوشیمو میدم ب دختر خالم بهت حالمو میگه
منم گفتم باش منم باورش کرده بودم* گهگاهی میگفت گوشیو میدم ب دختر خالم من دستم بنده با اون حرف بزن منم هی فکر میکردم دختر خالش از اون موقع. بعد چن وخت گفت پدرم ب زور میخاد شوهرم بده و من دوست ندارم تورو میخامو تنهام نزار تا طلاق میگیرم منم تنهاش نزاشتم و شب عروسیش شد منم این مدت ویران کامل بودم نگرانی و تا روانی شده بودم شب عروسیش گوشیو داد ب دختر خالش و من باهاش چت میکردم*
بعد اینا دوسه هفته پیش شوهرش موند گف نمتونم تحمل کنم رف خارج رفت قطر
بعداز ۴ماه اشنایمون منم گفتم گوشی نمیرم تا برنگردی هر ماه ۵روز میومدم خونه بخاطر اینکه باهاش حرف بزنم تلفنی و ازش باخبر باشم منم همیشه بفکرش بودم فکرو ذکرم فقط اون بود درسمو نمیتونستم بخونم انقد تو فکرش بودم فقط ازخدا میخاستم ی ماه بگذره ۵روز بیام خونه بعد اواسط اذر بود گفتم دوریتو نمیتونم تحمل کنم گوشیو باخودم بردم پادگان بعد خوب نتوستم درس بخونم ماه بعد نیاوردم با خودم باز دوریشو نتونستم تحمل کنم باز دورزو مرخصی گرفتم باخودم اوردم بعد ی مدت گفت سرطان دارم و خونریزی میکنه سرم بهم گفت سرطان مغز دارم منم کامل باورش داشتمو انقد تو فکرش بودمو ناراحت نمیتونستم درس بخونم بهم گفته بود دختر خالش اومده خارج هر دوسه روز ی بار میگف حالم بده خونریزی میکنم بعد ۱۰دیقه دختر خالش میگف بردنش بیمارستان و حالش بد شده ۴۵روز این داستان ادامه داشت هی بیمارستان حالش بده و اینا منم ک فک میکردم همه واقعیه داشتم روانی میشدم همش گریه و دعا و اینا ک عشقم سرطان داره وهعیییی دیگه نتونستم درس بخونم ولش کردم از بهمن انقد افسرده و نگران بودم نتونستم بعد همون دختر خالش گف عمل میکنه و سرطانش اوت کرده حالش وخیمه عمل کرد بعد عمل هی میگف حالم بده واینا از حال رفت بعد چن دیقه دختر خالش گف بردنش بیمارستان حالش بده خیلی بعد ۵روز هی میگفت بهوش نیومده تابهم گفت فوت کرد بخاطر ایست قلبی

منم بخیال اینکه فوت کرده حالو روزم شده بود گریه تا روانی شدن منم ک نمیدونستم چ درست چی غلط باور کرده بودم تا صب روز بعدش گفتم همه چیز دروغ بود من خوبم فقط خاستم بهت بگم ی روزی میرم از پیشت

تازه فهمیدم چه بازی خوردم این مدت همه دنیا سیاه شد اون وختایی ک میگف میدم دختر خالم خودش بوده و من ساده باورش کردم (همیشه میگفتم دوس دارم ببینمت ب اون دختر خاله ساختگیش،میگف نمیتونم شوهر کردم دوس ندارم نامحرم منو ببین منم عشقمو باور داشتم هیچ وخت فکر نمیکردم چنین کاریو باهم کن)دیگه نتونستم بش اعتماد کنم و جوابشو ندادم چقد گریه میکردم بحالش چقد ناراحتی چ قد افسردگی اینا به کنار کنکورمو بخاطر این نتونستم بخونم خدایا چیکار کردم باخودم ادم انقد ساده خودم با اینده خودم بازی کردم از احساسم از سادگیم از مهربانیم سواستقاده کرد من خیلی با محبتم صادقم فک میکردم اونم صادق اخه دختری نبود بد باش نماز میخوند خوب بود چراااااااا اینکارو کرد باهام چرا من کشت

میخاست بره چرا اینارو سرم اورد.دیگه مگه میتونم ب کسی اعتماد کنم .
ببخشید یکم زیاد.